❤ ‿❤ اشک باران ❤ ‿❤ عاشقانه و عارفانه |
|||
دو شنبه 5 اسفند 1392برچسب:, :: 9:37 :: نويسنده : reza
وقـتی یـه چـیــزی بـهـت میـگـه حـــرصـت دراد... بـرمـیگــردی و بـا اخـــم نـگاش میـکـنی و یــه ضــربـه مـیـزنی بـه بـازوش کـه بـگی خـیلی بـدی... امــا تنـهـا کاری که اون مـیکنـه یـه لبـخـنـد مـیـزنـه و مـیگـه : زدی؟!...مـنــو زدی؟بـاشه...! قـهــر مـیکـنـه و روشـو بـرمـیگـردونـه ... اونـجــاس کـه دلـت میـگیـره... اسـمشـو بـا تـمــام عـشـق صــدا میـکـنی دسـتـاتـو میـگیـره و میـگـه جــونـم؟ شــوخی کــردمــو مـیـبرتـت تـو آغـوشـش.... چـشـاتــو میـبنـدی و دلــت آروم میـگـیـره!!! اونـجــاس کــه مـیگی خــدایــا ازم نـگـیـرش... www.ashkbaran.loxblog.com نظرات شما عزیزان:
چه شب ساکتیست انگار هیچکس در دنیا نیست
. . شاید هم من در دنیا کسی نیستم!!!!!
آرشيو وبلاگ پيوندها
|
|||
|